قصه ی آه ............. ( 1 )
زمان کودکی در داستانی خوانده بودم : دختری با پدر و مادرش از مقابل باغی می گذرند . عطروبوی گلها و آواز پرندگان و جلوه ى زیبای باغ , دختر را به درون آن می کشاند و در بزرگ و آهنی آن با صدای مهیبی بسته میشود . پدرومادر هرچه سعی می کنند پشت سر دخترشان واردباغ شوند نمیتوانند درآهنی آن را بازکنند و گریه وزاری سرمیدهند چنان که حتی پرندگان باغ هم درسکوتشان با آنها همدردی می کنند . بالاخره خسته شده وباخود میگویند : قسمت شاید چنین بوده ! وباچشمانی اشکباربه خانه برمیگردندو در انتظاردختر زمان غمناکی را سپری میسازند . حادثه ی باغ بعدها داستان مادرانی میشود که برای کودکانشان نقل می کنند .......................
دختر که مفتون زیبایی باغ شده گردش کنان به خانه ای در انتهای آن می رسد . تمام چهل اطاق آن به جز اولی قفل هست . دختر به اطاق پناه مببرد و درآنجا هم بسته میشود . وقتی می فهمد راه گریزی نمانده است یک روز تمام گریه و زاری شدیدی را سرمیدهد و آه میکشد . باهر آه جانسوزی که بعداز گریه های شبانه روزی از نهاد دل بیرون می آورد در اطاقهای تو در تو ی بسته به ترتیب بازمیشود و اینکار تا چهل روز ادامه می یابد . روز چهلم وارد اطاقی میشود که پسری زیبا در آنجا خوابیده است . دختر به او نزدیک شده و می فهمد او مرده است . آه عمیقی میکشد . آه او مثل نفسی وارد کالبد بیجان پسرشده و او را زندگی می بخشد . پسر یک شاهزاده است و توسط بدخواهان طلسم و جادو شده که به دست دختر طلسم باغ شکسته و در آن به روی همگان باز میشود . آنها ازدواج می کنند و زندگی عاشقانه ی آنها ورد زبان چندین نسل میشود ................... ( ادامه دارد ............ )